امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

خاطرات روزهای انتظار

روزگار مادری

بعد از تموم شدن پروسه زردی نوبت رسید به پروژه ختنه کردن که اونم واقعا داستانی بود برای خودش . روز شنبه 15 شهریور 1393. بیمارستان آتیه. بالاخره با سلام و صلوات این کار هم انجام شد.  راستی توی روز چهاردهم تولدت رفتیم کرج و بابا برای تولدت یه مهمونی خییییلی خوب گرفت. اما من اصلا اون روز و اون مهمونی رو دوست نداشتم. دلمم نمیخواد برای تو بگم چرا که نمیخوام خدای نکرده بی دلیل بهت خط فکری بدم. روز بیستم تولدت برای بار اول رفتیم خونه خودمون و روز بیست و یکم برای بار اول من و بابا شما رو بردیم حموم اون شب عمو محمد اومد به دیدنت. از این روز هم عکس داریم. اگه زنده باشم یه روز تموم عکسات و با ساعت و دقیقه برات توضیح میدم. بالاخره پروسه ختنه هم ا...
23 شهريور 1394

خاطرات روز تولد امیرحسینم 3

بعد از اون لحظه های سخت نوبت به پایین اومدن از تخت بود که ماجرای وحشتناکی داشت. باورم نمیشد اینقدر درد توی وجودم جمع شده باشه. تازه فهمیدم سزارین یعنی چی؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! خیلی سخت بود. دیگه نمیخوا از دردام چیزی بنویسم. معامله ای بین من و خدای مهربونم بود که نتیجه معامله حضور شیرین تو بود دسته گلم.  از ساعت 5 به بعد هر کاری کردیم تو شیر نخوردی   تا ساعت 11 شب به زور و مکافات انوم پرستار رو پیدا کردیم و ایشونم با بی حوصلگی تمام بعد از زدن چند تا ضربه به پات   تورو بردن توی اتاق نوزادان که یه دفعه دیدم صدای جیغت در اومد سریع میخواستم بلند شم بیام بگیرمت که دیدم نمیتونم   درد نمیذاشت تکون بخورم همینجوری که تل...
23 شهريور 1394

خاطرات روز تولد امیرحسینم 2

سلام  بالاخره بعد از تقریبا 6 ماه فرصت شد بیام بقیه خاطراتمو بنویسم. بعد از انتقال من به بخش و بعد از تقریبا 45 دقیقه معطلی وسط سالن بخش به علت شلوغی و ازدیاد زائو !!!!!!! بالاخره به اتاقم منتقل شد. توی تمام این لحظه ها داداش مهربونم پیشم بود. و سعید مشغول انجام امور! مربوطه بود. بگذریم.  بعد از جا به جا شدن توی اتاق منتظر بودم مامانم یا سعید بیان بالا که یه دفعه دیدم. زن عمو زهرا اومد بالا و بعد از کلی تبریک و روبوسی و سوال و جوابای معمول مامان جونم اومد بالا . بعد چند دقیقه مامان سعید و مریم خانوم خواهرش اومدن بالا!!!!!!!! اصلا حوصله شلوغی رو نداشتم فقط منتظر بودم بچمو بیارن پیشم که خیالم راحت بشه. اما متاسفانه ما آدما توی ...
23 شهريور 1394

خاطرات روز تولد امیر حسینم

پنجشنبه 23 مرداد ماه هزار و سیصید و نود و سه مصادف با هفدهم شوال هزار و چهارصد و سی و شش و 14 آگوست دو هزار و چهار ده میلادی. با توجه به این که شب قبل از عمل سزارین فقط 45 دقیقه خوابیده بودم. روز پنجشنبه ساعت 5 صبح بیدار شدم  وضو گرفتم نماز خوندم دعای عهد خوندم و پسرمو سپردم به امام زمان (عج). یکم خونه رو مرتب کردم. البته از سه روز قبل کاملا خونه تکونی کردم و همه جا رو برق انداخته بودم. صبحانه بابا سعید و مامان و آجی مژگان رو آماده کردم. خودم نباید چیزی میخوردم. و بالاخره راه افتادیم به سمت بیمارستان. قبل از بیرون اومدن از خونه از همسایه مون(عمه خانم) طبق دستور و سفارش خودش خداحافظی کردم و اون بنده خدا هم از زیر قرآن ردم کرد. دای...
3 اسفند 1393

سلام به روی ماه پسرم

سلاااااااااام سلام به حس قشنگ و بی نظیری مادری . سلام به خدااااای مهربونم. سلام به عشق امروز شش ماه و 11 روز از تولد گل پسر من میگذره و این یعنی این که من مجددا برگشتم سر کار. البته این برگشت موقتیه و من به خواست خودم و با کمال میل به خاطر شازده پسرم دست از کار میکشم و پیشش میمونم. خیلی دوست داشتم که زودتر بیام و  مطلب بنویسم ، اما با توجه به شرایط جدید و مسئولیت عظیم مادری تقریبا نشدنی بود. روزای شیرین و سخت و دلچسبی رو گذروندم. همراه با عزیزترین موجود زندگیم همنفس با تموم لحظه های حیاتش. اول از همه دوست دارم بازم از خدای مهربونم تشکر کنم. یکی از عجیب ترین صفتهای ما آدما فراموشیه. تعجب میکنم بعضی وقتها چطور فراموش م...
3 اسفند 1393

لحظه های پایانی

سام الان که دارم این مطلبو می نویسم کمتر از 8 ساعت به تولد تنها دلیل زندگی شاه پسرم مونده. احساسات ضد و نقیضی دارم. نمی دونم چی پیش میاد گاهی دلم شور میزنه گاهی ذوق میکنم گاهی آرزو می کنم کاش این دوران تموم نمیشد. به هر حال از ته دلم شاکر خداوند مهربوی هستم که توی یک روز پاییزی که غم و ناامیدی تموم وجودم رو گرفته بود با مژده حضور پسرم امید به زندگی رو دوباره توی کالبد زندیگیمون تزریق کرد. ذز صمیم قلبم برای همه اونایی که آرزوی این روزا و لحظه ها رو دارن رسیدن به آرزوشونو از خداوند مهربون میخوام. پسرم دل توی دلمون نیست که چهره معصومتو ببینیم. تو پاکترین و مقدسترین عضو خونواده 3 نفره مایی. برای همه و در آخر برای بابا مامان دعا کن. ...
23 مرداد 1393

هفته هاي پاياني

سلام امروز دقيقا 33 هفته وپنج روزه كه خدا بزرگترين نعمت دنيا رو بهم داده. خدايا براي هر ثانيه ميلياردها بار شكر توي 3 هفته گذشته سرم خيلي شلوغ بود. مرتب در حال خريد و كامل كردن وسايل اتاق پسرم بودم. خيلي خيلي حس شيرين و قشنگيه   اما خدا بايد به داد همه برسه چون خيلي همه چي گرونه. بالاخره خريداي پسرم تموم شد و تقريبا ميشه گفت همه چي براي ورود ايشون آماده است. البته تخت و كمدشو سفارش داديم و اگه بدقولي نكنن انشاءالله آخر همين هفته ميارن. اما از بحث شيرين خريد كه بگذريم بايد بگم دارم روزاي سختي رو مي گذرونم. هم به خاطر اين كه هوا واقعا گرمه و من بيشتر از همه گرمم هست  و هم به خاطر اين كه هنوز دارم ميام سر كار . م...
17 تير 1393

هفته 30

سلام از روز 22 خرداد وارد هفته سی شدم. یعنی ورود به ماه هشت. پنجشنبه سال خاله بود. روز سختی بود. هم ترافیک خیلی وحشتناک بود و من بالاجبار مدت زمان زیادی توی ماشین نشستم ، هم روز یادآوری یکی از تلخترین حادثه های زندگیم بود.  راستی امروز صبح (پنجشنبه ) رفتم برای تست خون برای کم خونی و آزمایش قند پنجشنبه و جمعه رو با خونواده پدری گذروندم بد نبود. شکر. روز شنبه هم جواب آزمایش آماده شد و هم روز سونو بود. از صبح کلی ذوق داشتم می خواستم برم پسرمو بعد از 35 روز ببینم. اما اتفاقای مسخره ای که افتاد روزمو خراب کرد و آخریش هم این بود که سعید نزدیک 50 دقیقه منو دم شرکت معطل کرد تا بیاد دنبالم. می دونست روز خوبی رو نگذروندم از همه م...
26 خرداد 1393

نامه ای به پسرم - شماره 1

سلام پسر قشنگم خوبی مامان؟ میدونم خیلی دیر به دیر میام و اینجا رو آپدیت می کنم. تو که می دونی خیلی سرم شلوغه. توی این روزایی که گذشت در گیر مکه رفتن مامان جون و خاله مژگان بودیم. روزای سختی بود هم این که دور بودم از مامانم هم این که باید بین خونه خودمون و خونه باباجون در حال رفت و آمد می بودیم. خب اون طفلی هم تنها بود. جدای اینا خب کارای مراسم بدرقه و استقبال هم بود. روز سه شنبه سی اردیبهشت رفتم  دکتر مثل همیشه نزدیک به 5 ساعت معطل شدم. آخر هم کل کار ما 5 دقیقه هم طول نکشید. صدای قلب مهربونتو شنیدم مادر. الهی که فدای سلول به سلول اون بدن نازت بشم که با هر ضربه ای که می زنی و اعلام موجودیت می کنی انگیزه حیات میدی بهم پسرکم...
7 خرداد 1393