امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات روزهای انتظار

هفته 30

1393/3/26 9:49
نویسنده : مریم
348 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

از روز 22 خرداد وارد هفته سی شدم. یعنی ورود به ماه هشت. پنجشنبه سال خاله بود. روز سختی بود. هم ترافیک خیلی وحشتناک بود و من بالاجبار مدت زمان زیادی توی ماشین نشستم ، هم روز یادآوری یکی از تلخترین حادثه های زندگیم بود.  راستی امروز صبح (پنجشنبه ) رفتم برای تست خون برای کم خونی و آزمایش قند ترسو

پنجشنبه و جمعه رو با خونواده پدری گذروندم بد نبود. شکر. روز شنبه هم جواب آزمایش آماده شد و هم روز سونو بود.

از صبح کلی ذوق داشتم می خواستم برم پسرمو بعد از 35 روز ببینم. اما اتفاقای مسخره ای که افتاد روزمو خراب کرد و آخریش هم این بود که سعید نزدیک 50 دقیقه منو دم شرکت معطل کرد تا بیاد دنبالم. دلشکستهغمگین

می دونست روز خوبی رو نگذروندم از همه مهمتر می دونست چقدر منتظر امروز بودم اما با بی خیالی خاص خودش دیر اومد.

به هر حال با کلی دلخوری دلخورو سکوت رفتیم به سمت بیمارستان پاستور نو که همیشه برای سونو اونجا می رم. به نظرم دکتر شاکری یکی از بی نظیرترین سونولوژیست های ایرانه. خیلی دقیقه.

بعد از کلی معطلی نوبت ما شد. واااااااااااااای الهی فدای اون دست و پاهای کوچولوی نازت بشم عزیزکم. دیدمش. قشنگترین موجود این دنیا رو دیدم. دلم برای تو بغل گرفتنش پر میکشه. سرش به سمت پایین بود و پاهاش بالا. شیطونک من تازه اونروز فهمیدم اونجایی که باهاش خیلی بهم فشار میاری کجاست. کمر و باسن مبارک خجالت

خدا رو شکر ظاهرا همه چی خوب بود. قد 40 سانت و وزن 1420 گرم. محبتبوس

خدایا شکرت. خدایا عاشقتم. خدایا یه دونه ای. بوسمحبتمحبتمحبتمحبت

این روزا یکم نگران وسیله های پسرم هستم. اونایی که مونده و نخریدم غمناک و اونایی که خریدم می ترسم اینقدر توی کمد به زور جا دادم همشون از بین برن.

سعید هم که توی این اوضاع تصمیم به جابجایی گرفته و فکر کنم یه اثاث کشی افتادیم. ترسوغمناک

خدایا تو که از همه چی خبر داری . التکاست می کنم همونجور که تا الان منو شرمنده مهربونیات کردی بقیه این راه رو هم هموار کن.

عاشقانه می پرستمت خدای خوبم. محبت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)