امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات روزهای انتظار

خاطرات روز تولد امیرحسینم 3

1394/6/23 15:26
نویسنده : مریم
407 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از اون لحظه های سخت نوبت به پایین اومدن از تخت بود که ماجرای وحشتناکی داشت. باورم نمیشد اینقدر درد توی وجودم جمع شده باشه. تازه فهمیدم سزارین یعنی چی؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! خیلی سخت بود. دیگه نمیخوا از دردام چیزی بنویسم. معامله ای بین من و خدای مهربونم بود که نتیجه معامله حضور شیرین تو بود دسته گلم. 

از ساعت 5 به بعد هر کاری کردیم تو شیر نخوردی غمگین تا ساعت 11 شب به زور و مکافات انوم پرستار رو پیدا کردیم و ایشونم با بی حوصلگی تمام بعد از زدن چند تا ضربه به پات شاکی تورو بردن توی اتاق نوزادان که یه دفعه دیدم صدای جیغت در اومد سریع میخواستم بلند شم بیام بگیرمت که دیدم نمیتونم غمگین درد نمیذاشت تکون بخورم همینجوری که تلاش میکردم برسم به پایین تخت دیدم تورو آوردن و گفتن تست قند ازش گرفتیم قندش خوبه نگران نباشی شاید گرسنه اش نیست عصبانیعصبانی دلم میخواست خه شون کنم یعنی حتما باید گریه بچمو درمیووردن تا بفهمن. ؟؟؟ تو این فاصله سعید مرتب تماس میگرفت و بهش گفتم تو شیر نمیخوری اونم به همه سفارش کرده بود صلوات بفرستید زیارت عاشورا بخونید که خدایی نکرده طوری نباشه. 

خودمم خیلی سفارش کرده بودم به پدرت که حتما زیارت عاشورا بخونه به جای من به جای تو. چون روزی که به دنیا اومدی متعلق به زیارت امام حسین (ع) بود. 

هنوز نیم ساعت از آخرین مکالمه من و پدرت نگذشته بود که دیدم مادربزرگت با تخم مرغ و... وارد اتاق شد. اومده بود برات تخم مرغ بشکنه میگفت چشم خوردی که شیر نمیخوری و.... دوست ندارم راجع به اون لحظه ها چیزی بنویسم. چون حس و حال خوبی نداشت. 

بالاخره ساعت یک ربع به 1 شب تو شروع به شیر خوردن کردی و مشخص شد علت نخوردنت سنگین بودن شیر اولیه ی همون آغوز بوده و تو حسابی سیر بودی!! وروجک من از لحظه تولدت دائم نگرانتم.

بالاخره فردا رسید و مرخص شدیم و رفتیم خونه باباجون. خدا سایه شو از سرم کم نکنه واقعت پدر مهربونی دارم. شکر. تقریبا 20 روز اونجا بودیم از همه این لحظه ها که برات گفتم عکس و فیلم داریم پسرم.

روز سوم  که برای آزمایش غربالگری بردنت منو همراه خودشون نبردن !!! گفتن پله های اونجا زیاده و تو به خاطر بخیه هات نمیتونی بیای. خیلی سخت گذشت بهم لحظه های نبودنت. بالاخره آوردنت اما مثل این که خیلی گریه کرده بودی نازنینمغمگینگریه موقع ترخیص از بیمارستان دکتر متخصص اطفال گفت که باید از لگنت عکس بگیریم اینطوری شد که بعد از ظهر همون روز رفتیم برای سونو گرافی و الحمدلله چیزی نبود. اما یه چیز آزار دهنده وجود داشت و اونم جوشهای سر سفید و متعددی بود که از روز ترخیص از بیمارستان تا فرداش به شدت زیاد شد و تقریبا تمام پشت پلک و دست و پاهاتو گرفت. بعد از سونوگرافی پیش دکتر کنی دکتر بچگی های خودم بردمت و تشخیص ایشون این بود که عفونت بیمارستان گرفتی. خییییلی غصه خوردم و تورو برگردودنیم خونه و با صابونی که گفته بود شستیم اما اثر نکرد.گریهگریهگریه

فرداش دیدم تقریبا تمام صورتت زرد شده هی میگفتم نکنه زردی داره همه میگفتن نه چیزی نیست تا این که بالاخره فرداش بردیمت بیمارستان مادران با آزمایش خون متوجه شدن عدد زردی تو 12 . خییییییلی گریه کردم توی این روزا برام سخت بود ازت آزمایش میگرفتن. اینقدر گریه میکردم که تنگی نفس میگرفتم نمیتونستم شیرت بدم. واقعا احساس مادری یه حس ناب و غیر قابل وصفه. دکتر قطره داد و دستور تکرار آزمایش توی روز بعد. ماسفانه روز بعد عدد زردی نزدیک به 15 شده بود که پیشنهاد دکتر بستری شدن توی بیمارستان بود که من موافقت نکردم و بابا سعید دستگاه گرفت و توی خونه ازت پرستاری میکردم. عزیزترین خییییییییییییلی لحظات سختی بود برامون اما الحمدلله نتیجه داد و توی روز هشتم تولدت عدد زردی به 7 رسید. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)