امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات روزهای انتظار

خاطرات روز تولد امیر حسینم

1393/12/3 10:14
نویسنده : مریم
519 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه 23 مرداد ماه هزار و سیصید و نود و سه مصادف با هفدهم شوال هزار و چهارصد و سی و شش و 14 آگوست دو هزار و چهار ده میلادی. محبت

با توجه به این که شب قبل از عمل سزارین فقط 45 دقیقه خوابیده بودم. روز پنجشنبه ساعت 5 صبح بیدار شدم  وضو گرفتم نماز خوندم دعای عهد خوندم و پسرمو سپردم به امام زمان (عج). یکم خونه رو مرتب کردم. البته از سه روز قبل کاملا خونه تکونی کردم و همه جا رو برق انداخته بودم. صبحانه بابا سعید و مامان و آجی مژگان رو آماده کردم. خودم نباید چیزی میخوردم. و بالاخره راه افتادیم به سمت بیمارستان. قبل از بیرون اومدن از خونه از همسایه مون(عمه خانم) طبق دستور و سفارش خودش خداحافظی کردم و اون بنده خدا هم از زیر قرآن ردم کرد.

دایی علی و خاله راحله از 6 صبح توی بیمارستان منتظرمون بودن و ما با چند دقیقه تاخیر رسیدیم. گل پسرم فیلم تمام این لحظه ها موجوده بعدا توی آرشیو خونوادگیمون میتونی ببینی.

بابا سعید رفت که مراحل مقدماتی پذیرش رو انجام بده و من پیش بقیه توی حیاط بیمارستان مشغول بگو بخند بودم. که بابا سعید گفت میگن برای پذیرش باید خودت باشی. منم که فکر کردم میرم و دوباره بر گیردم بدون خداحافظی و رسوم معمول رفتم داخل. اما دیگه نذاشتن برگردم بیرون گریه

مراحل اولیه پذیرش با سرعت انجام شد و من وارد بخش زایمان شدم. ماما ها اطلا حال خوبی نداشتن و گفتن شب قبل شب خیلی سخت و شلوغی بوده براشون. غمگین و البته اون روز هم فکر کنم یکی از شلوغترین روزهایی بود که بیمارستان چمران به خودش دیده بود. خندونک رفتم و بعد از معاینات و شنیدن صدای قلب پسرکم لباسهامو عوض کردن و منتظر سُند گذاشتن شدیم که میتونم بگم خیییییلی وحشتناک بود. اینقدر درد داشتم که نمیتونستم نفس بکشم. بالاخره نوبت من شد و بردنم به سمت اتاق عمل. اتفاقات جالبی نیفتاد. عصبانیت خانم دکتر از سزارین شدن مریضها و نبود امکانات مناسب حتی یک ویلچیر برای انتقال من به اتاق عمل و.... همگی حسابی منو ترسونده بود و داشت حال خوبمو خراب میکرد. از طرفی خواب آلودگی داشت منو میکشت چون شب قبل به علت خارش زیاد و استرس اصلا نخوابیدم. متاسفانه همه چیز خیلی خوب پیش نرفت و بدون انجام کوچکترین مشاوره ای و فقط با پرسیدن 2 تا سوال قرار شد به جای بیهوشی که البته خودم اصلا راغب نبودم اسپینال شدم. حس عجیبی داشتم فقط چند دقیقه دیگه تا دیدن قشنگ ترین دلیل زندگیم فاصله داشتم.  همونجور که خانوم دکتر داشت با همکاراش صحبت میکرد یک لحظه صدای گریه بچه شنیدم. گفتم وااااااااای این بچه کیه چرا اینقدر گریه میکنه. که دیدم خانوم دکتر گفت بچه اشو بذارید رو سینه اش .......... گریهگریهمتنظرهیپنوتیزمترسومتفکرفرشتهفرشتهمحبت وااااااااااااااااااااااای خدای من اصلا کلام توی وصف اون لحظه عاجزه. چی میدیدم ثمره سالها انتظار ثمره لطف بیکران خدا هر کاری میکنم جمله ای که بتونه اون حال رو وصف کنه به ذهنم نمیرسه. خیلی گریه کردم. از ذوق از شکر

فقط چند لحظه پیشم برد بعدش بردنش برای تستهای اولیه و من هم بعد از انجام بخیه و.... منتقل شدم به اتاق ریکاوری. بهم گفتن اینجا چند دقیقه مجاورت مادر و نوزاد رو داریم بعد شما منتقل میشی به بخش و بعدش بچه رو میارن. بعد از چند دقیقه صدای داداش علی و سعید رو شنیدم. تا م در ریکاوری اومده بودن. هر دو ذوق زده هر دو خوشحال بعدش امیرحسینم رو آوردن و به کمک مامایی که اونجا بود شیرش دادم. خیییییییییییلی حس خوب و بی نظیری بود. از شدت ذوقم فقط اشک میریختم و پسر نازم تند تند مشغول مکیدن بود.

خدایااااااااا به چه زبونی شکر کنم. بعد از چند دقیقه دسته گل منو بردن و منو منتقل کردن به بخش. خیییییییییییلی روز شلوغی بود.

ادامه شو توی پست بعد مینویسم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

فاطمه
3 اسفند 93 14:17
سلام مریم جان کجایی بابا دلمون تنگ شده بود از پسرت عکس بذار برامون