امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات روزهای انتظار

خاطرات روز تولد امیرحسینم 2

1394/6/23 15:08
نویسنده : مریم
312 بازدید
اشتراک گذاری

سلام 

بالاخره بعد از تقریبا 6 ماه فرصت شد بیام بقیه خاطراتمو بنویسم.

بعد از انتقال من به بخش و بعد از تقریبا 45 دقیقه معطلی وسط سالن بخش به علت شلوغی و ازدیاد زائو !!!!!!! بالاخره به اتاقم منتقل شد. توی تمام این لحظه ها داداش مهربونم پیشم بود. و سعید مشغول انجام امور! مربوطه بود. بگذریم.  بعد از جا به جا شدن توی اتاق منتظر بودم مامانم یا سعید بیان بالا که یه دفعه دیدم. زن عمو زهرا اومد بالا و بعد از کلی تبریک و روبوسی و سوال و جوابای معمول مامان جونم اومد بالا . بعد چند دقیقه مامان سعید و مریم خانوم خواهرش اومدن بالا!!!!!!!! اصلا حوصله شلوغی رو نداشتم فقط منتظر بودم بچمو بیارن پیشم که خیالم راحت بشه. اما متاسفانه ما آدما توی اینجور مواقع درک لازم رو نداریم و بدتر هول میزنیم که توی اتاق زائو بمونیم. که البته این قضیه تا پایان این شب تموم نشدنی ادامه داشت و سر و صدای پرستارها رو بدجور در آورده بود.

بابا خب بالاخه ما از این بیمارستان مرخص میشیم میایم بیرون دیگه. قرار نیست تا ابد این تو بمونیم که. اه که چقدر حرصم درمیومد و مجبور بودم سکوت کنم. 

تا ساعت ملاقات مامانم پیشم بود و  موقع شروع ساعت ملاقات سعید امود و جاشو با مامانم عوض کرد تا مامان بره نماز بخونه. هنوز چند دقیقه با هم تنها نبودیم که در باز شد و همه سرازیر شدن توی اتاق. !!!!!!!!! از همشون ممنونم فقط کاش چند دقیقه مهلت میدادن ما سه نفر برای بار اول بیشتر با هم تنها باشیم. نیم ساعت نگذشته بود که بابام و داداش علی و خانومشو و دو تا خاله ها همراه با یه کیک اشتها برانگیز داخل شدن. لحظه به یاد موندنی شد برات پسرم. خوشبختانه عکس و فیلم تموم این لحظه ها هست. و البته تو از بدو ورودت به اتاق مشغول مکیدن بودی!!!!!!!! تا پایان ساعت ملاقات. 

وقتی همه رفتن فقط دوست داشتم بخوابم. اما استر این که نکنه تو بیدار بشی و تنها بمونی مانع این کار میشد. دوست داشتم زودتر بتونم بلند بشم و صورت ماهتو ببینم. اما بهم گفته بودن تا 6 بعد از ظهر نه تکون میتونی بخوری نه چیزی میتونی بخوری. دلم ضعف میرفت خیلی بی حال بودم از گرسنگی اما .....

باباخره اومدن و سوند رو کشیدن و به علت درد زیادی که داشتم مشغول فشار دادن شکمم کردن. وااااااااااای وحشتناک ترین دردی که تو کل زندگیم تجربه کردم همین بود که متاسفانه 4 بار دیگه هم انجام شد غمگینگریه

ادامه در پست بعدی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)