امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات روزهای انتظار

دوباره یه شوک بد

فردای اون روز رفتم پیش بابا مامانم. همه چی خوب بود. شب اونجا بودم و فردا دوباره دعوت شدیم خونه برادر شوهر. رفتیم اونجا و کلی هم خندیدم. اما دوباره سر شب احساس درد داشتم که وقتی رفتم دستشویی دیدم وای بازم لکه.... با عجله از دستشویی اومدم بیرون و به همسرم و جاریم گفتم. خوشبختانه شیاف پروژسترون رو همراهم داشتم.با منشی دکتر تماس گرفتم و راهنماییم کرد که چه جوری شرح حالم رو به دکتر برسونم و دستورای لازم رو ازش بگیرم. منم همین کارو کردم و گفت امشب شیاف استفاده کن و قرص هیوسین. فردا بیا ببینمت. فردا صبح دوباره رفتم پیش دکتر و این بار با معاینه واژینال بهم گفت دوباره پشت کیسه خونریزی کرده و باید باز هم بخوابی. دوباره 2 هفته استراحت مطلق. وااا...
12 بهمن 1392

صدای ضربان زندگی

بالاخره روز 16 دی ماه رسید. دوشنبه 16 دی ماه هزار و سیصد و نود و دو. به جرات می تونم بگم بهترین روز زندگی من و همسرم بود. وقتی وارد اتاق سونو شدم بیقرار بودم برای شنیدن صدای طپش قلب نازنین ترین موجود دنیا. بعد از این که دکتر جای کوچولوی منو پیدا کرد اسپیکرها رو روشن کرد . صدای ضربان قلبش رو با همه وجودم گوش می کردم و اشک می ریختم. اون لحظه برای همه منتظرای بچه دار شدن دعا کردم. و آرزو کردم خدا این روز رو قسمت همه اونایی که آرزشون بچه دار شدنه کنه. خدا رو شکر دکتر بعد از دیدن سونو بهم اجازه سر کار رفتن رو داد. گفت کم کم شروع کن به فعالیتهای عادیت. منم روز چهارشنبه رفتم سر کار و بعدش رفتم خونه جاریم و با هم رفتیم دنبال لباس برای روزای قشنگی ک...
12 بهمن 1392

شروع دوران متفاوت مادر شدن

سلام مدتهاست که نتونستم وبلاگمو آپدیت کنم همش به خاطر اتفاقاتی بود که توی چند وقت گذشته رخ داد. تقریبا یک هفته از خبر داغ مادر شدنم گذشته بود. تهران هر روز به علت آلودگی هوا در حالت هشدار بود و مرتب اعلام می کردند که بچه ها افراد مسن خانم های باردار و مریضهای قلبی ورودشون به داخل کوچه خیابون شهر اکیدا ممنوعه. اما من به خاطر کارمند بودنم مجبور بودم که از خونه بیرون بیام. هر روز صبح زود میرفتم سرکار و بعد از ظهر راس ساعت 4 از شرکت میزدم بیرون و در این بین بابای نی نی گلم طفلی منو می برد و می آورد. دقیقا روز پنجشنبه 5 دی ماه به همسرم گفتم 1 هفته است مامان بابامو ندیدم منو ببر اونجا و بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتم اونجا. روز خوبی بود و بهم ...
12 بهمن 1392

روزی که معجزه زندگی من رخ داد

سلام الان که اینو می نویسم 2 روز از روز وقوع بزرگترین معجزه زندگی من رخ داد می گذره. تمام هفته گذشته رو به تلخی گذروندم. همش فکرای عجیب غریب میومد سراغم. پریود نمی شدم. اعصابم خورد بود. با همه بد اخلاق بودم. زود رنج شده بودم. دردهای پریود داشت منو از پا در می آورد اما باز هم به خاطر کار باید از خونه بیرون میومدم. روز یکشنبه بعد از ظهر به علت سر درد بیش از حد که داشتم میخواستم قرص بخورم به پیشنهاد مامانم و دوستای نی نی سایتیم بی بی گذاشتم که منفی بود. بلافاصله بعد از دیدن جواب بی بی قرص خوردم. رفتم به کارام رسیدم. همش احساس ضعف می کردم. گرسنه نبودم. فقط ضعف داشتم. هی شکلات می خوردم کیک میخوردم. اما دوباره 1 ساعت بعد بازم ضعف داشتم و همون ...
30 آذر 1392
16473 2 14 ادامه مطلب

روزهایی که گذشت 11

دوباره رفتم پیش یه دکتر جدید. چیزی که توی این 2 سال فهمیدم اینه که متاسفانه اغلب دکترای ما بیشتر از این که به مسئولیتی که در برابر بیمارشون دارن متعهد باشن به جیبشون متعهدن. باورتون نمیشه من تا اینجا پیش هر کدوم از دکترا که رفتم فقط جلسه ی بعدی رو هماهنگ می کردن که پول ویزیتو بگیرن. اونایی که توی مطبشون دستگاه سونوگرافی دارن که دیگه هیچی حسابی کار و کاسبی راه انداختن و یه جلسه در میون سونو میکنن و حداقل 60 تومن ویزیت میگیرن. ای بابا کاش حداقل فایده داشت......... رفتم پیش این آقای دکتر جدید. خیلی پیر بود. اما خانومایی که اونجا نشسته بودن میگفتن خیلی با تجربه است و یه خانومی که تقریبا سن دار هم بود می گفت منو این آقای دکتر به دنیا آورده ال...
25 آذر 1392

روزهایی که گذشت 10

روزهای سخت از دست دادن یک عزیز هم همینطوری داشت می گذشت ماه رمضون اومده بود و منم که عاشق ماه رمضون. داروهامو مرتب می خوردم. دهم ماه رمضون میشد چهلم خاله. دوباره توی اون اوضاع قرار گرفتن و اون شرایط حال منو بدجوری بهم ریخت و دوباره با وجود مصرف قرص ضد بارداری پریود شدم. خدایااااااااااااااا کی این روزا تموم میشه؟؟؟؟؟؟؟  همه تشخیص دادن که این جو و این شرایط برای من خوب نیست خانوم دکتر هم مرتب نصیحت می کرد که آروم باش. نمی تونستم هر هفته از تهران بلند میشدم میرفتم گرمسار توی گرمای مرداد می رفتم سر خاک خاله باهاش حرف می زدم و التماسش می کردم برام دعا کنه که خدا بهم صبر بده برای همه چی هم برای این درد بی درمون لعنتی هم برای درد دوریش. دوبا...
25 آذر 1392

روزهایی که گذشت 9

شوع کردم به خوردن قرصهای ضد بارداری. اینم بگم که توی مدت 2 سال گذشته مرتب قرص داستینکی که برای مشکل سرم بوده رو می خوردم. خیلی گرووووووونه.  اینو هم بگم که من یه خاله داشتم که طفلی توی 53 سالگی متوجه شد سرطان روده بزرگ داره یعنی 17 اسفند سال پیش ، 17 فروردین برای بار اول عملش کردن چون خیلی ضعیف بود سخت سر پا شد دوباره توی اواخر اردیبهشت ماه گفتن باید دوباره عمل بشه و توی اوایل خرداد ماه دوباره عملش کردن.   چند روز بعد از عمل دوم خاله منم رفتم توی استراحت مطلق. به خالم خیلی وابسته بودم البته کلا من به خونوادم خیلی وابسته هستم. وقتی مرخص شد از بیمارستان رفت پیش مامانم منم چون نباید زیاد از پله بالا پایین می رفتم زیاد نتونستم برم...
25 آذر 1392