امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات روزهای انتظار

هفته 30

سلام از روز 22 خرداد وارد هفته سی شدم. یعنی ورود به ماه هشت. پنجشنبه سال خاله بود. روز سختی بود. هم ترافیک خیلی وحشتناک بود و من بالاجبار مدت زمان زیادی توی ماشین نشستم ، هم روز یادآوری یکی از تلخترین حادثه های زندگیم بود.  راستی امروز صبح (پنجشنبه ) رفتم برای تست خون برای کم خونی و آزمایش قند پنجشنبه و جمعه رو با خونواده پدری گذروندم بد نبود. شکر. روز شنبه هم جواب آزمایش آماده شد و هم روز سونو بود. از صبح کلی ذوق داشتم می خواستم برم پسرمو بعد از 35 روز ببینم. اما اتفاقای مسخره ای که افتاد روزمو خراب کرد و آخریش هم این بود که سعید نزدیک 50 دقیقه منو دم شرکت معطل کرد تا بیاد دنبالم. می دونست روز خوبی رو نگذروندم از همه م...
26 خرداد 1393

نامه ای به پسرم - شماره 1

سلام پسر قشنگم خوبی مامان؟ میدونم خیلی دیر به دیر میام و اینجا رو آپدیت می کنم. تو که می دونی خیلی سرم شلوغه. توی این روزایی که گذشت در گیر مکه رفتن مامان جون و خاله مژگان بودیم. روزای سختی بود هم این که دور بودم از مامانم هم این که باید بین خونه خودمون و خونه باباجون در حال رفت و آمد می بودیم. خب اون طفلی هم تنها بود. جدای اینا خب کارای مراسم بدرقه و استقبال هم بود. روز سه شنبه سی اردیبهشت رفتم  دکتر مثل همیشه نزدیک به 5 ساعت معطل شدم. آخر هم کل کار ما 5 دقیقه هم طول نکشید. صدای قلب مهربونتو شنیدم مادر. الهی که فدای سلول به سلول اون بدن نازت بشم که با هر ضربه ای که می زنی و اعلام موجودیت می کنی انگیزه حیات میدی بهم پسرکم...
7 خرداد 1393

دکتر جدید

بعد از کلی تحقیق وپرس وجو رفتم مطب خانم دکتر صدیقه اخوان طبیب . خیلی نشستم تا نوبتم شد اما به نظرم به این همه نشستن نمی ارزید چون کار خاصی انجام نداد و حتی حاضر نشد تاریخچه مختصر پزشکیم رو ببینه. فقط غربالگری مرحله اول و دوم رو دید. وقتی هم اومدم بیرون فهمیدم که 700 هزارتومان هم دستمزد جدا می گیره. فقط تنها چیزی که بهم گفت این بود که کبدت کم کار شده شیرینی و آجیل نخور. اونم خودم گفتم خارش شدید دارم که اینو بهم گفت. اما دلم راضی نمیشد بقیه دوران بارداری رو پیش ایشون بگذرونم این شد که تصمیم قطعی گرفتم که برم پیش دکتر مغازه. هم تعریفشو زیاد شنیده بودم و هم همکارم ، همسایمون و همچنین زن عموی پسر گلم پیش همین دکتر زایمان کردند و خیلی هم راضی ان...
9 ارديبهشت 1393

سال جدید

سلام بالاخره تعطیلات عید تموم شد. من از 27 اسفند نرفتم سرکار. رفتیم مشهد و برای تحویل سال کنار امام رضا بودیم.به جرات می تونم بگم که توی کل اون مدتی که مشهد بودیم فقط زمانی که رحم می رفتم بهم خوش می گذشت. بنا به یه سری دلایل به جز زیارت سفر جالبی نبود. تعطیلات عید هم که تا روز 11 فروردین با خونواده همسرم گذروندم. نمی خوام دیگه بهش فکر کنم. بعدش هم تا پایان تعطیلات یعنی روز 15 فروردین پیش مامانم بودم. کلا بر خلاف انتظارم اصلا این تعطیلات رو دوست نداشتم. روز جمعه 15 فرودین سال 93 اولین ضربه پسرم رو احساس کردم. شیرین ترین حسی که به نظر من هر زنی توی زندگیش تجربه می کنه همینه. خدا رو شکر  پسرم ابراز وجود می کنه. شنبه 16 فروردین هم رف...
17 فروردين 1393

آزمایش غربالگری مرحله دوم

سلام روز یکشنبه 11 اسفند ماه 92 رفتیم برای آزمایش غرابلگری مرحله 2. آزمایش خون بود توی هفته 15 سه روزبعد جوابشوگرفتم خدا رو هزاران بار شکر مشکلی نبود. روز بعدش هم رفتم برای آزمایش خون برای چکاپ سیستم ایمنی .اونم نتیجه اش خوب بود فقط قند ناشتا بالا بود و چربی خون . روز شنبه 24 اسفند 92  هم رفتیم برای سونو سه بعدی. هم برای سلامتی بچه و هم برای اندازه گیری طول کانال رحم. شاه پسرمو دیدم. دستاش زیر سرش بود و خوابیده بود. خدایاااااااااااااااااااااااا برای هر ثانیه به ثانیه ای که این امانتی رو بهم دادی اگه هزاران سال به درگاهت سجده شکر کنم کمه. خدا رو شکر توی سونو هم مورد بدی وجود نداشت. دکتر اجازه مسافرت هم داد. به امید خدا سه شنبه بیس...
26 اسفند 1392

غربالگری مرحله اول

سلام روز جمعه 18 بهمن 92 رفتیم دکتر. این بار در کما تعجب 3.5 کیلو به وزنم اضافه شده بود و حدود 5 سانت به دور شکمم. اما دکتر حتی با یه عالمه معاینه هم نتونست ارتفاع رحمم رو پیدا کنه. خیلی معاینه کرد اما نشد که نشد.  بهم گفت دو احتمال وجود داره یا رحمت توی عمق لگنته یا بچه رشد نکرده. بعد برام برای روز 26 بهمن یعنی 8 روز بعد سونوگرافی و آزمایش غربالگری رو نوشت. اینقدر اعصابم خورد بود که روی همه سیستم بدنم اثر گذاشته بود. یعنی چی رشد نکرده............... اون هفته خیلی بهم سخت گذشت . دکتر بهم گفت الان 3 ماهت داره تموم میشه باید تکون بچه رو احساس کنی. اما من هر چی دقت می کردم اصلا نمی فهمیدم. اینقدر استرس داشتم که اصلا غذا توی معدم ن...
3 اسفند 1392

شروع مرارت های شیرین مادر شدن

به محض این که وارد ماه سوم شدم روزای سخت هم از راه رسید. روزایی که نمی تونم غذا بخورم. هیچ بویی رو نمی تونم تحمل کنم. حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو ندارم. بوی همه چی آزارم میده . نمی تونم غذایی که درست می کنم رو بخورم. دوست ندارم خونه کسی برم یا حتی با کسی تلفنی حرف بزنم. دوست دارم تنها باشم و بخوابم. هر سری که می رم دکتر فقط می گه داری وزن کم میکنی و مرتب افت فشار. همه اینا سختی هایه که یه صدف می کشه برای پرورندون مروارید درونش. عاشقتم مروارید کوچولوی مامان. جونم به جوونت بنده. من اگه ضعیف میشم اگه دارم اذیت میشم فدای تک به تک سلولهای بدنت. تو هر چی کم داری از بدن مامان بگیر عزیز دلم. اصلا خدا این تاج رو به همین دلیل به سر من و تموم ماد...
14 بهمن 1392