امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات روزهای انتظار

روزهایی که گذشت 9

1392/9/25 8:42
نویسنده : مریم
430 بازدید
اشتراک گذاری

شوع کردم به خوردن قرصهای ضد بارداری. اینم بگم که توی مدت 2 سال گذشته مرتب قرص داستینکی که برای مشکل سرم بوده رو می خوردم. خیلی گرووووووونه. 

اینو هم بگم که من یه خاله داشتم که طفلی توی 53 سالگی متوجه شد سرطان روده بزرگ داره یعنی 17 اسفند سال پیش ، 17 فروردین برای بار اول عملش کردن چون خیلی ضعیف بود سخت سر پا شد دوباره توی اواخر اردیبهشت ماه گفتن باید دوباره عمل بشه و توی اوایل خرداد ماه دوباره عملش کردن. ناراحت 

چند روز بعد از عمل دوم خاله منم رفتم توی استراحت مطلق. به خالم خیلی وابسته بودم البته کلا من به خونوادم خیلی وابسته هستم. وقتی مرخص شد از بیمارستان رفت پیش مامانم منم چون نباید زیاد از پله بالا پایین می رفتم زیاد نتونستم برم پیشش. ناراحت روزی که داشت مرفت خونشون دقیقا یادمه نیمه رجب بود چون پایین خونه ما حسینیه است من تازه از دعا برگشته بودم که زنگ زد باهام خداحافظی کنه. الهی قربون اون همه مهربونیش بشم کلی نصیحتم کرد که راضی باشم به رضای خدا و هیچ چیز رو از خدا به زور نخوام.

گفتم داروهامو داشتم میخوردم پدر و مادرم به همسرم گفتن حالا که خاله رفته خونشونو مریم هم مرخصی هستش بذار ببریمش شمال پیش اون یکی خاله ام. همسرم طفلی قبول کرد و خودش ساکمو بست. رفتم شمال اما حالم خوب نبود اون بنده خداهارو هم اذیت کردم. وقتی از شمال برگشتم فقط سه روز دیگه از مرخصی مونده بود. که یکم داشتم احساس خوب شدن می کردم . دو روز توی هفته کلاس می رفتم که توی مدت مرخصی همسرم منو می برد و می آورد. روزی که فرداش مرخصیم تموم میشد دوشنبه........

رفتم کلاس و چون دیر تعطیل میشدم و نزدیک خونه مامانم بود رفتم خونه مامانم دیدم مامانم حالش خوب نیست و انگار کلی گریه کرده از خواهرم پرسیدم چی شده گفت خاله حالش بد شده دوباره دارن میارنش تهران که بره دکتر(خونه خاله ام گرمسار بود) . گفتم خب این که گریه کردن نداره اما مامانم مرتب گریه می کرد و می زد توی سرش و می گفت خواهرم داره میمیره من میدونم احساس می کنم خدا به دلم انداخته

(قربون حکمتت خدا که به آدما صبر همه چی رو میدی قبل از وارد شدن مصیبتش) . بگذریم. خاله رو آوردن تهران چون دیر وقت بود و منم حالم زیاد جالب نبود نذاشتن برم بیمارستان ببینمش ولی یادمه تا صبح نخوابیدم دعا خوندم قرآن خوندم التماس خدا رو کردم که خدا به جوونیش رحم کنه به بچه های جوونش رحم کنه صبح زود به همسرم گفتم منو ببره بیمارستان رفتم اونجا و همه چی رو به چشم خودم دیدم. خاله رفتنی بود پاهاش از زمین کنده شده بود. دوباره عملش کرده بودن و ابن بار کله روده بزرگ رو تخلیه کرده بودن اما پرستارش می گفت این حالتها برای مریضی که تازه عمل کرده طبیعیه. اون شب شب ولادت امام حسین (ع) بود. خاله عاشق امام حسین بود و اتفاقا تازه رفته بود کربلا برای بار اول.

اون شب هم سخت گذشت خیلی گریه می کردم. همسرم کلافه شده بود. صبح بلند شدم گفتم منو ببر خونه مامانم اینا اگه اونا خواستن برن بیمارستان منو هم ببرن اما انگار به اون گفته بودن دیشب ساعت 1:30 شب خاله پر کشیده و رفته. همش میخواست یه جوری منو بپیچونه. همش میخواست یه جوری بهم بگه اما انگار جرات نمی کرد. رفتم در خونه بابا رو که باز کردم دیدم همسایه ها دور مامان و اون یکی خالم نشستن همه سیاه پوشن.

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای خدایا خاله رفته بود.گریه گریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهدیگه هیچی نفهمیدم تا سر خاکش و.....

حالم لحظه به لحظه بدتر میشد. دقیقا فردای خاک سپاری که وقتی میخواستیم بریم مسجد دیدم وای پریود شدم..!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1

من داشتم قرص ضد بارداری میخوردم و قاعدتا نباید تا تموم شدن اون پریود می شدم اما شدم.

وقتی بقیه دیدن اینجوریه بعد از تموم شدن مراسم به همسرم گفتن مریم رو از اینجا ببر داره خودشو از بین می بره. اما مگه می تونستم از اونجا جدا بشم. شاید باورتون نشه اما من لباسهای تنمو هم با خالم می خریدم با اون می رفتم خیاطی دوسال تو خونش زندگی کردم چون دانشگاه من گرمسار بود.

با خانوم دکتر تماس گرفتم و بهش گفتم اینجوری شده گفت قرص رو قطع کن شوک عصبی که بهت وارد شده زورش بیشتر از قرصها بوده. فعلا بخواب تو خونه دوباره از روز پنجم پریودت سری دوم قرصهای ضد بارداری رو شروع کن.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

فاطمه
25 آذر 92 9:20
سلام مریم جونم عزیزم قربون دلت برم که اینقدر سختی کشیده نمیدونم چی بگم ولی از خدا برات می خوام روی زیبای زندگی رو بهت نشون بده از خدا میخوام همه مشکلاتت رو حل کنه