روزی که معجزه زندگی من رخ داد
سلام
الان که اینو می نویسم 2 روز از روز وقوع بزرگترین معجزه زندگی من رخ داد می گذره.
تمام هفته گذشته رو به تلخی گذروندم. همش فکرای عجیب غریب میومد سراغم. پریود نمی شدم. اعصابم خورد بود. با همه بد اخلاق بودم. زود رنج شده بودم. دردهای پریود داشت منو از پا در می آورد اما باز هم به خاطر کار باید از خونه بیرون میومدم. روز یکشنبه بعد از ظهر به علت سر درد بیش از حد که داشتم میخواستم قرص بخورم به پیشنهاد مامانم و دوستای نی نی سایتیم بی بی گذاشتم که منفی بود. بلافاصله بعد از دیدن جواب بی بی قرص خوردم. رفتم به کارام رسیدم. همش احساس ضعف می کردم. گرسنه نبودم. فقط ضعف داشتم. هی شکلات می خوردم کیک میخوردم. اما دوباره 1 ساعت بعد بازم ضعف داشتم و همون ضعف برام سردرد شدید میاورد. میخواستم لاغر کنم. چاق نیستم اما دوست داشتم تناسب اندام داشته باشم. از این که ضعف می کردم ذوق می کردم می گفتم داره کالری می سوزه.
روز سه شنبه به پیشنهاد من به همسرم گفتم بریم رویان اونم قبول کرد. اصلا با اینکه خیلی اون دور و بر رفته بودم اصلا مسیرش یادم نمیومد. از جلوش رد شدیم اما اون ، اونور اتوبان بود. قبلا هم برای رویان استخاره کرده بودیم بد اومده بود. همسرم می گفت با خدا لج نکن وقتی خدا میگه نه یعنی نه . رفتیم خونه فرداش هم من با کلی بد اخلاقی اومدم سر کار و بعد از ظهر هم رفتم کلاس. سر کلاس هم با یکی از دوستام بحثم شد و آخرای کلاس دیگه نموندم زدم بیرون. رفتم خونه بابام اینا. اصلا حوصله نداشتم. دلم میخواست اون شب تموم بشه برم خونمون. داداشم و مامانم اینا میخواستن بیان خونه ما خودشونو دعوت کردن برای فردا شب. منم گفتم باشه بیاید اما اصلا حوصله نداشتم. برای خودم هم خیلی عجیب بود که چرا اینقدر بی حوصله ام.
شب داشتیم بر می گشتیم خونه بی مقدمه کلی توی ماشین با همسرم در مورد اتفاقای روز حرف زدیم و من حرص خوردم اون بنده خدا هی میخوایت منو آروم کنه اما نمی شد. یه لحظه احساس کردم زیر دلم داره سوراخ میشه. گفتم سعید به خدا یه چیزی این تو هست. نکنه فیبرومه اینقدر بزرگ شد که داره همه چیز رو به هم میریزه و....
صبح پنجشنبه بلندشدم نماز خوندم و بعد از نماز قرآن رو باز کردم و از خدا خواستم که خودش یه راهی باز کنه.
بعد از نماز رفتم بی بی گذاشتم واااااااااااااای خیلی لحظات سختی بود چشمامو بسته بودم که نتیجه رو نبینم. آروم دستمو از روی چشمم بر داشتم واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای خدایا چی می دیدم. یک خط پر رنگ و یه خط کم رنگ.
سراسیمه از دستشویی بیرون اومدم و سعید رو بیدار کردم. با کلی گریه و زاری بهش گفتم که چی شده. اولش شوکه بود خواب بود گفت باشه حالا بخواب بعدا میریم دکتر. من با هق هق گریه گفتم نه پاشو الان بریم آزمایشگاه. طفلی بلند شد و یه دوش گرفت رفتیم آزمایشگاه. توی آزمایشگاه اون خانوم تکنسین آزمایشگاه ازم می پرسید دوست داری بچه دار بشی یا نه ؟ چند ساله اقدام کردی؟ چه کارایی انجام دادی و .......... بعد آخرشم ازم قول گرفت که اگه جواب مثبت بود بهش خبر بدم.
گفتن 2:30 دیگه جواب آماده میشه. از آزمایشگاه اومدیم بیرون یه نون تازه خریدیم و رفتیم خونه صبحانه خوردیم. ساعت نمی گذشت. معلوم بود سعید استرس داره اما میخواست که به روی خودش نیاره. می گفت اگه مثبت هم نشه بهتر برنامه سفر کربلامون به هم نمی خوره. و....
بالاخره ساعت یک ربع به ده رفتیم آزمایشگاه . به سعید می گفتم زوده الان بریم جوابو نمی دن بهمون میگفت نه بابا اونا الان جوابو آماده کردن.
رفتیم دم آزمایشگاه جای پارک نبود قرار شد سعید توی ماشین بشینه و من برم جواب رو بگیرم. رفتم گفتن جواب آماده نیست با عصبانیت اومدم بیرون طفلی فکر کرد جواب منفی بوده سریع ماشین رو روشن کرد که بریم. گفتم نه بابا آماده نیست. توی ماشین نشستیم تا یک ربع بعد که دوباره من رفتم تو بهش گفتم بشین الان میام. رفتم دوباره گفت حاضر نیست. مجبور شدم 10 دقیقه بشینم. وقتی انم متصدی آزمایشگاه اسمم رو صدا کرد رفتم دم باجه گفت دوست داری نی نی دار بشی گفتم هر چی خدا بخواد بهم خندید و برگه رو داد دستمسئول اون قسمت که مهر بزنه. ایشون هم با لبخند برگه رو بهم تحویل دادن.
وااااااااااااااااااااااای فقط خدا می دونه چه حسی داشتم. مثبت بود. جواب آزمایش بارداری من مثبت بود.
از شدت ذوق گریه می کردم. همون لحظه سعید وارد آزمایشگاه شد و دید من دارم گریه می کنم سریع از در آزمایشگاه بیرون رفت منم پشت سرش رفتم و اون توی راه تا برسیم به ماشین منو دلداری می داد که اشکال نداره مهم نیست خدا نخواسته بهش فکر نکن و.....
من فقط گریه می کردم. باورم نمیشد. نمی تونستم حرف بزنم. توی ماشین که نشستم همسرم در حال دور زدن بود همش می گفت گریه نکن بیخیال و.... من با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم سعید خدا به ما نی نی داده. واااااای انگار زمان ایستاد فقط منو نگاه می کرد. هی مرتب می گفت راست میگی تو رو خدا راست میگی با من شوخی نکن. جدی باش و..... منم با صدای بلند گریه می کردم و براش قسم میخوردم که راست میگم. سعید هم شروع به گریه کرد.
بله بالاخره بزرگترین معجزه زندگی مشترک ما در روز پنجشنبه 28 آذرماه 1392 به وقوع پیوست.
خدایا صد سال اگه به درگاهت سجده کنم و شکر کنم کمه. خدایا این نعمت به اندازه بزرگی و کرم و لطف توئه نه اندازه لیاقت من.
الهی!
به حق این روزهای عزیز به حق خون خدا
خودت میدونی انتظار چقدر سخته پس هیچ وقت ما بنده هاتو با انتظار امتحان نکن.
خدایا به حق شیر خواره مظلوم امام حسین (ع) همه خانومایی که منتظر یه بچه خوب و سالم و صالح هستند قسمتشون کن. دامن همشونو سبز کن.
خدایا به حق معصومیت این طفل بی گناه که به من هدیه کردی ل همه خانوم های منتظر رو شاد کن.
خدایا دل دوستای من هم که منتظر نی نی هاشون هستن شاد کن. خیلی مهربونن. امروز وقتی بهشون گفتم خیلی خوشحال شدن و یه عالمه آرزوی خوب برای من و نی نی دوست داشتنیمون کرد.
خدایا شکررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر